ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی

ساخت وبلاگ
رفیق بعدی آفرودیت هرمس(عطارد)بود ولی زهره تجربه بیشتر در عشقبازی بدست آورده بود زهره که علاقه داشت خدایان و پریان زن و مرد را به آغوش یک دگیر بیفکند.و حتی در روی زمین برای آنان معشوق یا معشوقه هایی دست و پا کندواندک اندم همه فهمیدند که که تمام دردسر ها و گرفتاری های عاشقانه آنان زهره در کار است زیرا پیش از او نه اینقدر خداها دنبال عشق های آسمانی و زمینی بودند و نه عشقها اینطور پیچیده و پر دردسر بودو از وقتی پای زهره به میان آورد اولمپ دائما در پیچ و تاب عشقبازی ها و هوسرانی ها بود.به استثنای آرتمیس و آتنا و هستیا تمام خدایان و الهه ها بزرگ و کوچک تحت نفوظ او قرار گرفتند و از میان مردان کسی نماند که به نحوی افرودیت او را ملعبه دست خود نکرده باشدو ماجرای عاشقانه نساخته باشد حتی زئوس خدای خدایان بازیچه دست او شدوزیرا افرودیت چنیدن بار کاری کرد که به سراغ زنان زمینی برود زئوس بعد از مدتی که متوجه ماجرا می شود برای انتقام گرفتن از دختر خود هوس نزدیکی با مردان زمینی را بر دل او می افکند.یک روز زهره خودش را عاشق انکیز جوان تروایی یافت که زیبایی اش با زیبایی خدای خدایان یکی بود.و هر قدر خواست این هوس را از خود دور کند نتوانست ناچار یک روز انکیز که گله گوسفندان خود را در دامنه کو ایدا می گرداند زهره به معبد خود در پافوس رفت و پریان اندام او را با روغن های فساد ناپذیری که عطر آن دل مردان را اکنده از عشق می کند معطر کردند و او را با زیباترین گوهر هایش آراستند انگشتری با فروع خیره کننده بر انگشت و دستبند و گوشواره و گردن بند زرین بر دست و گوش و گردن داشت و سینه ی سیمینش چون ماه شب چهارده می درخشید.سپس افرودیت از دامنه کوه آیدا بالا رفت گرگان شیران و پلنگان دست از کار خود کشیدند و به تماش ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی...
ما را در سایت ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hassaniakbara بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 18:42

رهایی'>رهاییمردی نزد حضرت منصور حلاج (رح) آمد و پرسید:"رهایی چیست؟"او در مسجدی نشسته بود که دور تا دور آن ستون‌های زیبایی بود، حلاج بی‌درنگ به سمت یکی از ستونها دوید و آن را با هر دو دست گرفت و فریاد زد:"به من کمک کن، این ستون به من چسبیده است و به من اجازه آزاد شدن نمی‌دهد."مرد گفت:"تو دیوانه هستی، این تویی که به ستون چسبیده‌ای...، ستون تو را نگرفته است."منصور گفت:"من پاسخت را دادم، حالا از اینجا برو،هیچکس تو را مقید (زندانی) نکرده است.قید و بند تو کاذب است.و این ساخته خودت است."-توضیح مختصر:مهمترین نکته یی که اینجا بدان اشاره شده این است که اختیار و حق انتخاب برایت داده شده است که از آنچه در دست داری استفاده کنی و بهره بگیری اما خود را در بند آن نسازی و آنرا بت وجود خویش نسازی، زیرا همه آنها فانی و نابود شدنی اند وقتی که بدان ها وابستگی و دلبستگی را در خود پرورش دهی با فنای آنها تو نیز محو می شوی، محو در میان تاریکی ها و ناآرامی های که پشت سرهم تو را در بین سیاه چاله های از غم و ناآرامی غوطه ور می سازند که از آن نور حقیقی درونی خویش غافل گشته و مدام سرگردان در وسط عالم از خیالات و توهمات اسیر و محصور میمانی.تو باید این حقیقت را درک کنی تا رهایی را تجربه کنی مخصوصا وقتی که از آنچه برای توست استفاده میکنی چون همه آنها وسیله های برای متوجه ساختن و به تحرک آوردن تو و کشتی های برای بردن تو بسوی رب کریم و رحیم (ج) اند نه هدف که توجه تو را گیرند و تو را از ماموریت زندگی ات باز دارند. انتخاب کن که بند ها را بشکنی و رهایی را تجربه کنی با شکستن توهم اینکه ترک وابستگی هایت تو را ضعیف می سازد، تنها می سازد، دنیای رویاییت را از هم می پاشاند و ارزش تو را درهم می شکند ولی حقیقت این است که وقتی ا ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی...
ما را در سایت ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hassaniakbara بازدید : 16 تاريخ : جمعه 11 اسفند 1402 ساعت: 3:07

داستانی از داستان‌های کلیله و دمنه... حکایت می‌کنند که در زمانهای قدیم، تعدادی از بوزینگان در کوهی مسکن گزیده بودند و در آنجا امرار معاش می‌کردند تا اینکه زمستان آمد و آنها همگی روزها را سپری می‌کردند ولی شبهای آنجا بسیار سرد بود و آنها پناهی نداشتند تا از سرما در امان بمانند در نتیجه به دنبال روشنایی و یا نوری می‌گشتند، به امید اینکه آن روشنایی آتش باشد و خود را به آنجا برسانند و از سرما فرار کنند و در پناه آن گرم بمانند.بله، آنها هر روشنایی را که می‌دیدند به طرف او می‌رفتند و آنجا می‌ماندند تا گرم شوند، حتی اگر آن روشنایی نور چندانی هم نداشت و آنها را درست و حسابی گرم نمی کرد.در یک شب آنها، کرم شب تابی را دیدند و به گمان این که آتش است و گرما بخش، هیزم آوردند و در آن می‌دمیدند و هیزم بر سرش می‌ریختند تا آتش بگیرد و گرما بدهد و آنها را گرم کند، آنها همه هیزمها را بر سر کرم بیچاره ریختند و مدام آن را فوت می‌کردند ولی این کار بی فایده بود و هیچ ثمری نداشت، چرا که همه ما می‌دانیم کرم شب تاب گرمایی ندارد و در شب می‌تابد.در آن نزدیکیها و بر سر شاخه درختی مرغی آشیان داشت و به کارهای بوزینگان می‌نگریست، مرغ دانا دلش به حال آنها و کرم شب تاب بیچاره سوخت، پس نزدیکتر آمد و گفت: ای بوزینگان این روشنی که شما بر سرش هیزم می‌ریزید، کرم شب تاب است و این کرم در شبها می‌درخشد و علت آن هم این است که می‌تواند نور کم را منعکس کند و مانند شب چراغ می‌درخشد، اما شما گمان کرده اید که آن آتش است در حالی که آن کرم، گرمایی ندارد و شما نیز وقت خود را تلف می‌کنید.اما سخنان و نصایح مرغ دلسوز بر دل تاریک بوزینگان اثری نکرد. در همان هنگام مردی از آنجا می‌گذشت و وقتی که این حال را دید، رو به مرغ کرد و گفت: ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی...
ما را در سایت ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hassaniakbara بازدید : 21 تاريخ : جمعه 11 اسفند 1402 ساعت: 3:07